رمان قبله من44

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 54
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 1854
بازدید سال : 2464
بازدید کلی : 110721

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : سه شنبه 12 ارديبهشت 1396
نظرات

قسمت44

 

شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار برمیدارم. سفر با هواپیما عجیب میچسبد ها!! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایـی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چندنفررا به سمت خودش میکشد: ببخشید خانوم!... خانوم..

 

 

حتم دارم که. ان خانوم من نیستم. به سرعت چندقدم دیگر برمیدارم که کسی دسته ی کیفم راازپشت سرمیگیرد.باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم.پسری باقد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چندلحظه توذوق زد!اب دهانش را قورت می دهد و میگوید: فک کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من بالبخندگرم و نگاه مستقیم ازاو تشکر میکنم و تلفنم را در جیب کوچک کیفم میندازم
 
دست به سینه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.
یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد.به سمت راستم نگاه میکنم و بادیدن لبخند اشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم!... مهران پارسا!
دردلم می گویم خب باش. خوش بحالت.
 اماسکوت تنها عکس العمل بارز من است!
دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون!
پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم
بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟
یک آن به خودم می ایم.بابا راست میگفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
_ چه فامیلیبرازنده ای! و اسم کوچیک؟
کلافه می شوم و میگویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید!؟
چشمان مشکی و موربش برق می زنند.
_ راستش،خوشحال می شم باهاتون اشنا شم.شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!! 
من به تهران نیامدم برای وقت تلف کردن.دوست دارم که اول کاری پرش را طوری بچینم که دیگر فکر اشنایی باکسی به مغزش نزند.
_ اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم میبینید اقای پارسا.
جا می خورد اما خودش را نمی بازد
_ به فیلم هم میرسیم.
چقدر پررو!
_ فکر نکنم. من باید سریع برم.
_ کجا میرید؟! میتونم برسونمتون.ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخار بدید..
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!
اینبار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش میکنم.بدک نیست. ازاین بهترزیاد... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود.عرق سرد روی تنم می شیند
 
ادامه دارد... 
 
نویسنده این متن:
میم سادات هاشمی

موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود